برای تومینویسم که بودنت بهار و نبودنت خزانی سرد است ....
تویی که تصور حضورت سینه بی رنگ کاغذم را نقش سرخ میکند ....
در کویر قلبم از تو برای تو مینویسم ...
ای کاش در طلوع چشمان تو زندگی میکردم ....
تا مثل باران هر شب برایت شعر میسرودم ....
آنگاه زمان را در گوشه ای جا میگذاشتم و به شوق تو اشک میشدم ...
ϰ-†нêmê§ |